دلگرم

دلگرم

جمهوری اسلامی ایرانی

آرم جمهوری اسلامی یک طرح مینیمالیستی از عبارت مقدس لا اله الا الله می‌باشد. شباهت این آرم با تاج قباد دوم ساسانی و طرح های دیگر به سبب مینیمالیستی بودن طرح مطرح شده است اما طرح های مینیمالیستی به علت کم بودن جزئیات همواره با این شبهات روبرو هستند.

نام کشور : جمهوری اسلامی ایرانی

نام بین المللی : ISLAMIC REPUBLIC OF IRAN

مساحت : 1648195 کیلومتر مربع

جمعیت 75,597,633 نفردر سال 1390

پایتخت : تهران

دین رسمی اسلام

زبان رسمی : فارسی

واحد پول : ریال

۰ ۰

تیلور سوئیفت

تیلور سوئیفت

نام نام خانوادگی: Taylor Alison Swift
تیلور آلیسون سوئیفت
القاب: Swifty, Aly, Tails, T, Tayter Tot, TayTay
T-Swift,T-Swizzle, Taffy, and Tay
تاریخ تولد: 13 December 1989 (Wednesday)
1989-12-13
چهارشنبه، ۲۲ آذر ۱۳۶۸
۱۳۶۸/۰۹/۲۲
سن تیلور سوئیفت: 32 سال و 8 ماه
محل تولد: ریدینگ, پنسیلوانیا , آمریکا
پدر: Scott Kingsley Swift
مادر: Andrea Gardner Swift
برادر: Austin Swift (بازیگر)
تحصیلات: دیپلم
همسر: جو آلوین از سال 2016
فرزند: ندارد
قد: 178 سانتیمتر
وزن: 55 کیلوگرم
گروه خونی: O+
رنگ مو: بلوند
رنگ چشم: آبی
غذا مورد علاقه: مرغ و دامپلینگ
فیله مرغ سرخ شده
Cookies
فیلم مورد علاقه: Love Actually (2003)
رنگ مورد علاقه: قرمز
دوست مشهور: سلنا گومز
درآمد سالیانه: 50 میلیون دلار
ثروت: 570 میلیون دلار
ملیت: آمریکایی
صفحه IMDB: IMDB
یوتیوب: یوتیوب تیلور سوئیفت
مهارت ها Singer, Songwriter, Record Producer
Music Video Director, and Actor
تیلور سوئیفت
سن تیلور سوئیفت
سن تیلور سوئیفت
تیلور سویفت قد
تیلور سویفت
۰ ۰

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهر گیر شهردار
هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار
مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار
کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو بر ابر و باران در فتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر
تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار
بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
۰ ۰

از ایدر برو تازیان تا به بلخ

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم
بفرمود تا کهرم تیغ‌زن
بود پیش سالار آن انجمن
که ارجاسپ را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز ترکان شایسته مردی هزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز
بریشان شب آور به رخشنده روز
از ایوان گشتاسپ باید که دود
زبانه برآرد به چرخ کبود
اگر بند بر پای اسفندیار
بیابی سرآور برو روزگار
هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن
وزین روی گیتی پرآواز کن
همه شهر ایران به کام تو گشت
تو تیغی و دشمن نیام تو گشت
من اکنون ز خلخ به اندک زمان
بیایم دمادم چو باد دمان
بخوانم سپاه پراگنده را
برافشانم این گنج آگنده را
بدو گفت کهرم که فرمان کنم
ز فرمان تو رامش جان کنم
چو خورشید تیغ از میان برکشید
سپاه شب تیره شد ناپدید
بیاورد کهرم ز توران سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو آمد بران مرز بگشاد دست
کسی را که بد پیش آذرپرست
چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ
گشاده زبان را به گفتار تلخ
ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و با رنج همراه شد
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و پاینده‌ای
خداوند خورشید تابنده‌ای
نگهدار دین و تن و هوش من
همان نیروی جان وگر توش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم توی پشت و فریادخواه
به بلخ اندرون نامداری نبود
وزان گرزداران سواری نبود
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون بود از در کارزار
چو توران سپاه اندر آمد به تنگ
بپوشید لهراسپ خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه
بیامد به سر بر کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
به هر حمله‌ای جادوی زان سران
سپردی زمین را به گرز گران
همی گفت هرکس که این نامدار
نباشد جز از گرد اسفندیار
به هر سو که باره برانگیختی
همی خاک با خون برآمیختی
هرانکس که آواز او یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی
به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک به جنگ
بکوشید و اندر میانش آورید
خروش هژبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسپ اندر میانه بماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
به خاک اندر آمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آهن بر و جوشنش
به شمشیر شد پاره‌پاره تنش
همی نوسواریش پنداشتند
چو خود از سر شاه برداشتند
رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت
که این پیر شمشیر چون برگرفت
کزین گونه اسفندیار آمدی
سپه را برین دشت کار آمدی
بدین اندکی ما چرا آمدیم
هیم بی‌گله در چرا آمدیم
به ترکان چنین گفت کهرم که کار
همین بودمان رنج در کارزار
که این نامور شاه لهراسپ است
که پورش جهاندار گشتاسپ است
جهاندار با فر یزدان بود
همه کار او رزم و میدان بود
جز این نیز کاین خود پرستنده بود
دل از تاخ وز تخت برکنده بود
کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی
از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه
نهادند سر سوی آتشکده
بران کاخ و ایوان زر آژده
همه زند و استش همی سوختند
چه پرمایه‌تر بود برتوختند
از ایرانیان بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد
همه پیش آتش بکشتندشان
ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت
ندانم جزا جایشان جز بهشت
۰ ۰

برای قرائت فاتحه چه سوره ای را باید خواند ?

برای قرائت فاتحه چه سوره ای را باید خواند ?

بطور کلی خواندن هر سوره یا آیه ای با نیت رسیدن ثواب آن به روح مُرده را فاتحه خواندن می‌گویند اما بنابر بر توصیه بزرگان دین، خواندن سوره حمد و قل هو الله ( سوره اخلاص ) ثواب و تاثیر بیشتری دارد.

متن سوره حمد ?

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ ﴿١﴾ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿٢﴾ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ ﴿٣﴾ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ ﴿٤﴾ إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ﴿٥﴾ اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ ﴿٦﴾
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ ﴿٧﴾

متن سوره اخلاص ?

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿١﴾ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿٢﴾ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿٣﴾ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ ﴿٤﴾

۰ ۰

وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار

هست استیلا عدلش به کمالی که کنون

باز را کبک همی طعنه زند در کهسار

 

زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب

زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار

 

تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست

عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار

 

قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان

خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار

 

هست کمیت اشغال جهان را میزان

هست کیفیت احکام فلک را معیار

 

شادمان باش زهی مهتر با استحقاق

چشم بد دور زهی خواجهٔ بی‌استکبار

 

درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان

مجلست مرجع زوار و بدو در احرار

 

دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف

خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار

 

کنی از تقویت لطف عرض را جوهر

کنی از تربیت قهر شفا را بیمار

 

باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ

خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار

 

تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق

کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار

 

خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند

در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار

 

به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس

به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار

 

همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب

کان یمین را ز یسار تو همی آید عار

 

تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود

جز که در دامن قدر تو نکردست قرار

 

هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب

بر سر توسن افلاک توان کرد فسار

 

هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا

بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار

 

گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار

درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار

 

جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب

جز عنان در کف دست تو نکردست قرار

 

خواستم گفت که خورشید به رایت ماند

گفت خورشید که با او سخن من بگذار

 

در جبین همه اجرام فلک چین افتد

گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار

 

در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن

کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار

 

عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز

در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار

 

ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان

وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار

 

نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم

گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار

 

گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد

هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار

 

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال

گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

 

در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو

در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار

 

مرد باید چو میان بست به مداحی تو

که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار

 

همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب

تا دگر روز کند در کف پای تو نثار

 

شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت

گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار

 

حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن

که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار

 

این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی

کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار

 

همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر

روز را بارخدایا نتوان کرد انکار

 

تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی

تا بریده نشود اول امسال از پار

 

باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر

باد هر روز به روز دگرت پذرفتار

 

دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون

وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار

 

دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت

پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار

 

هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن

سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
اینستاگرام مهدیس توکلیاینستاگرام مهدیس توکلی

۰ ۰

از پرتو سعادت شاه جهان ستان

شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان
خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان
سلطان‌نشان عرصهٔ اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان
گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان
حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان
ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد قران
بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان
هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست
دارد چو آب خامهٔ تو بر سر زبان
دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
با پایهٔ جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود تو در دهر داستان
بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان
ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع‌شان
علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان
ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذرهٔ حقیر بود گنج شایگان
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان
عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم
دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان
گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات
از کوه و ابر ساخته پازیر و سایه‌بان
وین اطلس مقرنس زر دوز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران
بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان
در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان
تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان
آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان
سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان
تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان
اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی
با بندگان سمند سعادت به زیر ران
ای ملهمی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان
ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار
دارد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان
داده فلک عنان ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران
گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر
ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان
خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان
هم کام من به خدمت تو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان
۰ ۰

منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشته‌اند بر ایوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
۰ ۰

عکس سودا ارگینجی

اولین تجربه سینمایی او در سال 2015 با بازی در نقش نازلی در فیلم « خیلی هم دور نیست» رقم خورد و پس از آن بیشتر مشغول بازی در سریال های طولانی شد.

عکس سودا ارگینجی
عکس سودا ارگینجی

بیوگرافی سودا ارگینجی

نام نام خانوادگی: سودا ارگینجیSevda Erginci
تاریخ تولد: 3 اکتبر 1993
یکشنبه، ۱۱ مهر ۱۳۷۲
سن: 28 سال و 6 ماه
محل تولد: استانبول
پرچم ترکیه
نژاد: یونانی – مقدونیه ای
محل سکونت: استانبول
تحصیلات: سال دوم دبیرستان
برادر: یک برادر کوچکتر از خود
خواهر: یک خواهر کوچکتر از خود
همسر: ندارد
فرزند: ندارد
قد: 159 سانتیمتر
وزن: 52 کیلوگرم
گروه خونی: AB+
رنگ چشم: قهوه ای
رنگ مو: خرمایی
غذای مورد علاقه: ماهی
دسر مورد علاقه: تیرامیسو
شهر مورد علاقه: بارسلونا
رنگ مورد علاقه: آبی
فیلم مورد علاقه: طعم گیلاس
عدد مورد علاقه: 5
درآمد سالیانه: 100 هزار دلار
ثروت: 600 هزار دلار
دین: مسلمان
ملیت: ترکیه ای
صفحه IMDB: IMDB

 

۰ ۰

اندر سر ما خیال عشقت

حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
۰ ۰